شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

شادیسا در آستانه ی یکسالگی

شادیسا جونم مامانی رو ببخش که این مدت فرصت نکردم وبت رو آپ کنم. آخه این دو هفته یه کمی سرمون شلوغ بود و با اینکه هر روز میخواستم بیام و برات بنویسم اما فرصت نشد.  تعطیلات عید فطر به طور ناگهانی تصمیم گرفتیم که بریم لاهیجان. بابایی هیچ وقت دوست نداره که توی تعطیلی های این چنینی شمال بریم چون جاده خیلی شلوغ میشه و از ترس اذیت شدن شما،عطای مسافرت رو به لقاش می بخشیم. اما این بار انگار بابایی خیلی دلش برای مامان و باباش تنگ شده بود و از طرفی اونها هم مشتاق و دلتنگ دیدن شما بودن. این شد که یه باره و در عرض یکساعت بار و بندیل سفر رو بستیم و راهی شدیم. همونطور که فکر میکردیم از تهران تا کرج جاده قفل بود و مسیر ...
28 مرداد 1392

دو شیرین کاری !

دختر قشنگم به جرات میتونم بگم این روزها شیرین ترین و قشنگ ترین روزهای زندگی من و باباییه. آخه هر روز ما منتظر دیدن یه کار جدید و جالب  از شادیسا خانم هستیم. امروز هم دو تا شیرین کاری ازت دیدیم که کلی باعث خنده مون شد. شیرین کاری اول مربوط به گلدون کنار اتاقه. هر روز بابایی وقتی شادیسا خانم رو بغل گرفته،‌ میاد و با آبپاشهایی که توی کابینت زیر سینکه به گلدونها آب میده.  این اواخر شما هم جای آبپاشها رو یاد گرفتی. امروز هم که به سراغ کابینت زیر سینک رفتی، میدونستم که از اون جا فقط آبپاشها رو بر میداری و بعد از مدتی که باهاشون بازی میکنی اونها رو یه گوشه ای رها میکنی. ولی در کمال ناباوری دیدم بعد از اینک...
15 مرداد 1392

اولین شبهای قدر

دختر قشنگم امسال شبهای قدرمون در کنار تو فرشته ی پاک خیلی معنوی تر و زیباتر بود. سال گذشته تمام دعاهامون و فکر و ذکرمون این بود که شما سلامت قدم به روی چشمامون بگذاری اما امسال فقط از خدا خواستم که همیشه تنت سلامت و دلت شاد باشه و مامان و بابا بتونن اونچه که باید، بهت یاد بدن . امسال شبهای قدر با همیشه خیلی فرق داشت. چرا که کلنجاری بی پایان بین مامان و شادیسا ، بر سر قرآن و مفاتیح مامانی در جریان بود !!! الهی من قربون اون حس کنجکاویت برم که همیشه وقتی مامانی یه وسیله ای رو در دست میگیره ، حتما شما هم باید اون رو از دست مامانی بگیری و کنکاش کنی که چیه!! نمیدونم شما وروجک نازم از کجا میدونستی که این سه شب ،‌ قرار...
10 مرداد 1392

یاس سفیدم یازده ماهگیت مبارک

یواش یواش داره یکسال میشه که به خونه مون رنگ و بوی دیگه ای دادی. چقدر این یازده ماه شیرین بود. اینکه هر روز شاهد بزرگ شدنت بودم. با تو من هم هر روز بزرگ شدم ، قوی شدم ، کوه شدم ،‌ مامان شدم. قبل از اومدن تو ، من عروسک کوچولوی خونواده بودم. اما الان نزدیکه به یکساله که دختر نازم که مثل عروسک، دوست داشتنیه خودشو توی دل همه جا کرده. این سنت رو خیلی دوست دارم. میدونم که بعدها خیلی دلم برای این روزهای زیبا تنگ میشه. خدا رو شکر میکنم که بهم کمک کرد تا بتونم تصمیم درستی برای ترک کارم بگیرم و از نزدیک شاهد رشدت باشم.   بقیه در ادامه مطلب دخترک شیرین و خواستنیم تو هم روزی مثل من مادر خواهی شد و اون وقت میفهمی که چه...
6 مرداد 1392

نی نی پارتی باران جون

چهارشنبه دوم مرداد ماه به یک نی نی پارتی دیگه دعوت شدیم. مثل اغلب اوقات نگین جون مهربون و دختر نازش مهرسا جون دنبالمون اومدن و به اتفاق به خونه ی بهار جون رفتیم.   کسانی که به مهمونی اومده بودن :   نگین جون و دختر نانازیش مهرسا جون مرمر جون و دختر نانازیش یاسمینا جون ساناز جون و پسر گلش مهراد جون عسل جون و دختر نانازیش رونیا جون الناز جون و پسر گلش کیان جون حدیث جون و پسر گلش امیر حسین جون افسانه جون و دختر نانازیش پارمین جون   بهار جون کلی زحمت کشیده بود و به همگی مامانا و نینی های ناز خیلی خیلی خوش گذشت . از اونجایی که شما از صبح زود بیدار شده بودی و انگار منتظر رفتن به مهمونی بودی...
5 مرداد 1392
1